سروش لکستان

سروش دلفان

سروش لکستان

سروش دلفان

سوختن عاشقانه از ملاپریشان عارف لکستان

سوختن عاشقانه از ملاپریشان عارف لکستان

عارف گرانقدر لکستان در یکی از اشعارش دل سوزناکی را به نمایش می گذارد که سخت در تکاپوی وصال است آنچنان که در وادی سوزناک عشق سر از پای نمی شناسد و هر آنچه دار و ندار است را به یک لحظه ی کوتاه دیدار عوض می کند و سخت مجذوب رویت آن شکوه و عظمتی است که شرر در جانش افکنده و ویلان و سرگردانش نموده است

بگذر     ژه   دنیا ،ژه دار و ندار              گشت فراموش کر غیر له عشق یار

سینه ی نداشتو ژه عشق التهاب          پر گناو و خالی چوی کاسه ی رباب

سینه ی که ملتهب وجود بی همتای یار نباشد و د ر کوره ی گدازان دوستی  و وصال ذوب نشود بسان کاسه ی تهی رباب است که جز آهنگهای طربناک و گناه آلود بهر ه و سودی ندارد

دلی که ژه عشق هویچش سوز نیه               محرم   اسرار   دل  فروز   نیه

این سروده را با سروده ی وحشی بافقی مقایسه نموده و مشابهت داده است که هر دو دل سوخته در مسیر دلدار مشابه هم از سوختن و گداختن سخن گفته اند

هر آن دل را که سوزی نیست  دل نیست          دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دیده ی که دیدار دوسش میل نبو                     ژه خوین جگر دایم کیل میو

دیدگانی که آرزومند دیدار رخسار بی همتای یار نباشند و در مسیر سخت دشوار رویت آن جمال بی مثال گام ننهند همان به که در پرد ه ای از خون جگر مات و مبهوت بمانند و در تاریکی جهل و نادانی غوطه بخورند جمال نور تنها در دیدگانی بصیر رویت می شود که تشنه دیدن آن رخ بی مثالند وهر دیده ای که از این بصارت بی بهره باشد در این وادی اعمی و نابیناست

دلی افسرده دارم سخت بی نور              چراغی ،زو به غایت روشنی دور(بافقی)

له بازار عشق هویچ کالاش نبو                 ژه صفحه ی گیتی کاشکی جاش نبو

در بازار گرم و پر التهاب عشق به هیچ بهایی نمی ارزد این دل بی میل یار،او را هیچ ارزش و بهایی نیست و در شهر عشق بی ارزش و بی مقدار است ای کاش نیست و نابود می شدو در صحنه ی روزگار محو می شد تا از این ننگ بی عشق رهایی می یافت

ژه عشق دلدار دل پر ژه خوین کر               ژه راگه ی دیده مدام بیرون کر

دلم پرشعله گردان   سینه پردود                زبانم کن به گفتن آتش آلود(بافقی)

در ره وصال عشق دلدار دلم خون آلود کن تا از راه دیده خون بگریم سخت در پی آنم که بر رویای دوستی و عشق دلبر دست بیابم و رد این راه دل سوزناکم ذره ذره خون شود چه باک و از دیدن چون خون برون شود هیچ هراسی ندارم تنها دست یافتن بر دامن یارم آرزوست ور نه دل و دنیا به هیچ نیرزد

به    عرض    دلبر   مرکبت بدو                  اسیرن عاشق گرم و سبک رو

در وادی دوست بتاز و همپای دلبر مرکب بدوان که عاشق و دلداده گرم است و تیز رو

چون سودای وصالت شوق از سر رباید گرمایش تنت مذاب و جانت را می گدازد و در سنگلاخ کوی یار بی پایبند ناهمواریها را در می نوردی و در رکاب حضرت دوست تیز تک و گریزناکی و سر پر سودایت خبر از عالم برون ندارد

ژه   لوم   لائم  هویچ   پروات نبو                غیر ژه دین دوست تمنات نبو

از سرزنش گران بی معرفت هراس به دل راه مده تنها دوستی و مودت یار را خواهشل و تمنای وجود بدان

سرگرم دوست باش و مهراس که سرزنشت کنند بی معرفتان که هیچ لذت دوستی ندانند و در کوی دوست بودن نشناند گر این دل سوزناک بشناختندی هر گز در مذمت بر نمی آمدند ای کاش لذت این حصول معرفت دمی آنان را در بر می گرفت تا شوق وصال را می چشیدند

دیده و گوش و هوش ،اعصاب و عروق         بکاهن تمام وه یاد معشوق

دیده و گوش و ذهن و اعصاب و عروق که تنها ظواهر ببینند را خاموش کن و تنها به معشوق بپرداز

دیده ای که جز ظاهر بی قیمت نبیند و گوشی که در این محدوده بشنودو اعصاب و عروق مادی به هیچ نمی ارزند که باید در حضور یارو دنیای عشق خاموش شوند و در خدمت حضرت دوست سراپا مدهوشی و مستی همه را فراگیرد که حضرتش بی مثال است و حضورش سخت دست یافتنی و نباید این گزانبها وقت ارجمند را به بطلان گذراند